دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخل‌های بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد. یاد خواهرش که می‌افتاد حس می‌کرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی می‌آمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنه‌ای، سنگینی شان را روی دوشش احساس می‌کرد. تا یکی پیدا می‌شد و گلی را می‌برد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی می‌کرد. اینطور که پیش می‌رفت راضی تر بود. حاجی گفت: "هفته شو همون جا می‌گیریم.» دایی ممد دوباره سرش را تکان داد. حاجی گفت: «خاله را خودت خبر می‌کنی؟» دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت. حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.» دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننه‌ات خونه نیست؟» یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد. کلّه کبوترها را رفت و روب می‌کرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش می‌دید احساس راحتی داشت. دلش می‌خواست کمی‌تنها باشد، اما می‌دانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر می‌توانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمی‌دانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال می‌کرد وقتی اینطوری ادامه پیدا می‌کند، ‌اتفاقی نمی‌افتد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﺍﺣﻠﻪﺧﻮﺷﺤﺎﻝﻭﻣﺴﺮﻭﺭﺍﺯﻟﯿﻼﻭ ﺍﻭﻥﯾﮑﯽﺩﺧﺘﺮﺩﯾﮕﻪﮐﻪﻧﺎﻣﺶﭘﺮﯾﺴﺎ ﺑﻮﺩﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﮐﺮﺩﻭﻫﻤﺮﺍﻩﺑﺎﺭﺑﺪﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﺑﺎﺭﺑﺪ…ﺍﻭﻥﺑﺴﺘﻪﮐﻪﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪﭘﺮﯾﺴﺎﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﮐﺪﻭﻡ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻫﻤﻮﻥﮐﻪﺩﯾﺮﻭﺯﺍﻭﻝﻭﺭﻭﺩﺕ ﺑﻪﭘﺮﯾﺴﺎﺩﺍﺩﯼ! ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺍﻫﺎ ، ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﯾﮑﻢ ﻣﻮﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﯿﻼ ﻭ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﺑﻮﺩ. ﺭﺍﺣﻠﻪﺑﺎﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ:ﯾﻌﻨﯽ..ﯾﻌﻨﯽﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﯿﻼ ﻭ ﭘﺮﯾﺴﺎ ﻣﻮﺍﺩ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺧﺐﺁﺭﻩ،ﺍﻭﻧﺎﺍﺯﻣﺸﺘﺮﯾﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏﻣﻦﻫﺴﺘﻦ،ﯾﻌﻨﯽﻣﻦﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥﻧﻤﯿﮑﻨﻢﻓﻘﻂﭘﻮﻟﻮﺍﺯﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﻮﺍﺩﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯿﺪﻡ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻭﻟﯽﻣﯿﺪﻭﻧﯽﺍﯾﻦﮐﺎﺭﺧﻼﻓﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﺍﮔﻪﺩﺳﺖﭘﻠﯿﺴﺎﺑﯿﻔﺘﯽﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼﭼﻨﺪﺳﺎﻝﺯﻧﺪﻭﻥ…ﺑﺎﺭﺑﺪﺍﮔﻪﺗﻮ ﺑﺮﯼﺯﻧﺪﻭﻥﻣﻦﭼﯽﮐﺎﺭﮐﻨﻢ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ. ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانک, داستان کوتاه,سدعشق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﺍﺣﻠﻪ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ…ﺭﺍﺣﻠﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ؟ ﺭﺍﺣﻠﻪﻟﺤﻈﻪﺍﯼﻣﮑﺚﮐﺮﺩﻭﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭﻡ..ﭘﺪﺭﻡﻫﻤﻪ ﭼﯽﺭﻭﻓﻬﻤﯿﺪ، ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮﻧﻮ ﺷﻨﯿﺪ. ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺭﺍﺳﺖﻣﯿﮕﯽ ؟…ﭘﺲﺍﻭﻥ ﺻﺪﺍ ﻣﺎﻟﻪ… ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﺁﺭﻩ. ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺧﺐﻋﮑﺲﺍﻟﻌﻤﻞﭘﺪﺭﺕﭼﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽﭼﯽﺑﺎﺷﻪ…ﺗﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡﻣﻨﻮﺯﺩ.ﺑﺎﻭﺭﮐﻦﺩﯾﺸﺐﺍﺭ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ. ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﺍﻟﻬﯽﻣﻦﺑﺮﺍﺕﺑﻤﯿﺮﻡﮐﻪﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻣﻦﺍﯾﻦﻫﻤﻪﮐﺘﮏﺧﻮﺭﺩﯼ. ﺭﺍﺣﻠﻪﺑﻪﺧﺪﺍﺍﺯﻧﮕﺎﻩﮐﺮﺩﻥﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﺕﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﻢ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﭘﺪﺭﻡﮔﻔﺘﻪﺩﯾﮕﻪﺣﻖﻧﺪﺍﺭﻡﺑﺎ ﺗﻮﺭﺍﺑﻄﻪﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ،ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﺑﺎﺭﺑﺪ:ﭘﺪﺭﺕ ﺑﯿﺨﻮﺩﮐﺮﺩﻩ ،ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺬﺍﺭﻡ ﺑﻪﻫﻤﯿﻦﺭﺍﺣﺘﯽﺗﻮﺭﻭﺍﺯﻡﺑﮕﯿﺮﻩ، ﺭﺍﺣﻠﻪﺯﻧﺪﮔﯿﻢﺑﺎﺑﻮﺩﻥﺗﻮﮔﺮﻩﺧﻮﺭﺩﻩ، ﺭﺍﺣﻠﻪﺍﮔﻪﺗﻮﺭﻭﺍﺯﻡﺑﮕﯿﺮﻥﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ. ﺭﺍﺣﻠﻪ:ﻣﻨﻢﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ،ﺑﺎﺭﺑﺪﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡﺍﺯﺗﻮﺟﺪﺍﺑﺸﻢ،ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡﺗﻮ ﺭﻭﺍﺯﻡﺑﮕﯿﺮﻥ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,سدعشق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺭﺍﺣﻠﻪ ﭘﺪﺭﺷﻮ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﺍﻭﺧﯿﺮﻩﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻭﺍﺯﺷﺪﺕﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺭﮔﻬﺎﯼﮔﺮﺩﻧﺶﺑﺎﻻﺯﺩﻩﺑﻮﺩ.ﺭﺍﺣﻠﻪ ﺧﺸﮑﺶﺯﺩﻩﺑﻮﺩﻭﻫﺎﺝﻭﻭﺍﺝﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﭘﺪﺭﺵﺑﻪﺳﻤﺘﺶﺧﻢﺷﺪﻭ ﮔﻮﺷﯽﺗﻠﻔﻦﺭﻭﺍﺯﺩﺷﺘﺶﮔﺮﻓﺖﻭ ﺑﻌﺪﺳﯿﻠﯽﻣﺤﮑﻤﯽﭘﺎﯼﮔﻮﺵﺭﺍﺣﻠﻪ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪ.ﻗﺪﺭﺕ ﺳﯿﻠﯽﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﻠﻪﺑﻪﻃﺮﻓﯽﭘﺮﺗﺎﺏﺷﺪﻭﺻﺪﺍﯼ ﺳﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﺑﺪ ﺷﻨﯿﺪ.(((بقیه داستان در ادامه مطلب)))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,سدعشق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺭﺍﺣﻠﻪﺗﻮﯼﺧﻮﻧﻪﻧﺸﺴﺘﻪﺑﻮﺩﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺱﺩﻭﺳﺖﭘﺴﺮﺵﺑﺎﺭﺑﺪﺑﯿﻘﺮﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﺭﺍﺣﻠﻪ ﺗﺎﺯﻩ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ۳ﻣﺎﻩﭘﯿﺶ ﺩﺭﺭﺍﻩﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺎﺑﺎﺭﺑﺪ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ،ﺑﺎﺭﺑﺪﺍﺯﺍﻭﻥﺗﯿﭗﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪﺑﻪﺭﺍﺣﺘﯽﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖﺩﻝ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﺭﻭﺍﺳﯿﺮﺧﻮﺩﺵﮐﻨﻪ،ﭘﺴﺮﯼ ﺧﻮﺵﺗﯿﭗﻭﭼﺮﺏﺯﺑﻮﻥﮐﻪﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕﮐﻢﺗﻮﻧﺴﺘﻪﺑﻮﺩﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺭﺍﺣﻠﻪ ﺑﺸﻪﻭﺭﻭﯼﺗﺨﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯿﻪﻗﻠﺒﺶ ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎﯾﯽﮐﻨﻪ.ﺭﺍﺣﻠﻪ ﭼﯿﺰﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺑﺎﺭﺑﺪﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ،ﺭﺍﺣﻠﻪﺷﯿﻔﺘﻪ ﻇﺎﻫﺮﺯﯾﺒﺎﻭﺣﺮﻓﻬﺎﯼﺩﻝﻧﺸﯿﻦﺑﺎﺭﺑﺪ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ،ﺑﺮﺍﯼﺭﺍﺣﻠﻪﺧﯿﻠﯽﺯﻭﺩﺑﻮﺩ ﮐﻪﻭﺍﺭﺩﺍﯾﻦﺑﺎﺯﯾﻬﺎﯼﻋﺸﻘﯽﺑﺸﻪ،ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,سدعشق,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 صفحه بعد